شاید همین عبارات کوتاه و مختصر ، گواهی باشند بر نگاه دقیق ، عمیق ، شاعرانه و در عین حال بی اندازه ساده و صمیمی عباس کیارستمی به مفهوم زندگی
نگاهی صادقانه و متفاوت که بی هیچ شگی و پیچیدگی همواره واقع گرایانه تجربیات و احساسات شخصی او را انعکاس می دهد . .
در تاریک ترین شب
در انتهای کوچه ای بن بست
روی دیوار گلین
گل یاسی می شکفد
بیزارم از زبان
زبان تلخ
زبان تند
از زبان دستور
از زبان کنایه
با من به زبان اشاره سخن بگو
چه راه دشواریست
گذر از شب، از روز
گذر از خیر، از شر
از نیک و بد
گذر از سکوت
از هیاهو
از نفرت
از خشم
از عشق
از عشق
در لغت نامه ی زندگی من،
معنی عشق همواره متغیر بود.
سخت می کوشم ،
بی شادی ، بی اندوه
هزاران بار ،
از آفتابی ترین روز،
به تاریک ترین شب ،
سفر کرده ام ، بی خطر
زندگی تهمت ناروایی است بر بینوایان
به دنبال یک کلمه می گشتم
ذهنم یاری ام نکرد
به بی راهه رفتم
گم شدم
در زندگی من ،
نقش تصادف بیش از تصمیم
نقش تنبیه بیش از تشویق
نقش دشمن بیش از دوست
امروز از دست رفت ،
چون هر روز
نیمی در اندیشه ی امروز
نیمی در اندیشه ی فردا
پرسیدم کی برمی گردی؟
گفت هیچوقت
ساعتم خوابید
از ارتفاع می ترسم ، افتاده ام از بلندی
از آتش می ترسم ، سوخته ام به کرات
از جدایی می ترسم، رنجیده ام بسیار
از مرگ نمی هراسم
نمرده ام هرگز ، حتی یکبار
از تلخی روز هیچ نشانی نیست در رویاهای شبانه ام
از رنجم کاسته می شود هنگام سپیده دم
از شوقم کاسته می شود وقت غروب
در حیرتم چگونه گردآمده است در ذهن من،
این همه خاطرات پراکنده
احساس آزادی می کنم در انتخاب رنج
زیان دیده ام از سود
سود برده ام از زیان
شما باور نکنید
چند قدم جلوتر هسته ی گیلاس
بر زبانم مزه ی گیلاس
پشت سر درخت گیلاس
در زادگاهم سلمانی کودکیم مرا نشناخت
و سرم را تراشید ، سرسری
انگشت نشانه را به سمت کوه می گیرم
و با ستایش به عظمت انگشتم می نگرم
چه راحت پذیرفته ایم که نبینیم
حتی یک کبوتر را
در پرواز جمعی کلاغان
چه خوب که هرکس به راه خود می رود
به حال هیچکس غبطه نمی خورم
وقتی باد را در سپیدار به تماشا ایستاده ام
پرواز پاداش کرمی است که به دور خودش کشید
حصاری از ابریشم
چه دشوار است تماشای قرص ماه به تنهایی
زمین سوخته روایتگر روزهای آغازین جنگ است .
روایتی واقع گرایانه ،صمیمانه و به شدت دردناک!
روایتی نه در خط مقدم و جبهه ی نبرد، بلکه در پشت جبهه ها و در دل شهر و درمیان مردم عادی کوچه و بازار.
همانجایی که آرامش خانواده ی کاملا معمولی راوی مثل دیگر خانواده های شهر با شنیدن خبرهای ضد و نقیض و شایعات دلهره آور به یک باره به هم می خورد و در نهایت امر این شایعات رنگ حقیقت می پذیرد و در کمترین زمان ممکن همه چیز ، به معنای واقعی کلمه، همه چیز ، از هم می گسلد و شهر و به تبع آن آدمهایش در آستانه ی یک فروپاشی سهمگین قرار می گیرند.
مادر صبورانه به عبادت مشغول است و اندوهی عظیم را در سینه پنهان می کند و برادران هریک واکنش خاص خودشان را دارند.
یکی فرار را ارجح می داند و دیگری مقاومت و مبارزه را
آدم های شهر هم واکنش های متفاوتی دارند.
از ی و سودجویی و گرانفروشی و سوء استفاده از این شرایط سخت تا همدلی و صمیمیت و فداکاری
این شروع همان اتفاق شوم است:
« اطلاعیه یکصد و پنجاه و نه ستاد مشترک» « بدینوسیله به آگاهی مردم مسلمان و مبارز اهواز می رساند که در اثر بمباران هواپیماهای عراقی، بخش ناچیزی از مهمات سطحی در منطقه اهواز منفجر شده است و صدای متناوب انفجار، مربوط به آنهاست و جای هیچگونه نگرانی نیست و خطراتی اهالی محترم اهواز را تهدید نمی کند. از مردم شهیدپرور اهواز استدعا دارد که آرامش خود را مثل همیشه حفظ نموده و به وظایف عادی خود بپردازد» نفسهامان رها می شود. به همدیگر نگاه می کنیم. انگار که یکهو آب سرد رو تنمان ریخته باشند، وا می رویم.
میگ ها از صبح تا ساعت یازده، چند بار سوسنگرد را کوبیده اند. میگ ها مدارس را می زنند، بیمارستانها را می زنند و مردم کوچه و بازار را می زنند. شهر و جبهه برایشان فرق نمی کند. رادیو می گوید که امروز بیش از صد نفر از مردم بی دفاع شهر سوسنگرد شهید شده اند.
جنگ از آن موضوعاتی است که در ادبیات ایران به شدت آلوده کلیشه هاست.« احمد محمود» چهره ی واقعی جنگ را در «زمین سوخته » بدون هیچ تعارف و ملاحظه ای به تصویر کشیده « چشمم می افتد به دستی که در اثر انفجار از شانه جدا شده است و همراه موج انفجار بالا رفته است و تو خوشه ی خشک نخل گوشه حیاط گیر کرده است. انگشت کوچک دست، از بند دوم قطع شده است و سبابه اش مثل یک درد، مثل یک تهمت و مثل یک تیر سه شعبه به قلبم نشانه رفته است
در بخش دیگری از کتاب می خوانیم:
کاش آدم بداند جعبه ی محتوی گلوله چطور دست به دست می شود. هر لحظه در کجا و چه مسیری را طی می کند.
سربازی که از انبار مهمات بیرونش می کشد چه ریختی دارد.
قامتش چگونه است. سیاه است .سفید است.
بلند قامت است .کوتاه است. زن دارد. ندارد.
و چه فکری می کند؟
آیا فکر می کند؟
فکر میکند که آن گلوله چه فاجعه ای به بار می آورد!؟
چه کسی را می کشد،
دل کدام مادر را می لرزاند،
خنده ی کدام طفل را تا آخرین لحظه ی میرای زندگی بر لبانش می خشکاند،
یا نه
با لبخند به لب جعبه را تحویل می دهد و دستهایش را می تکاند و می گوید:
خب برادر ، تموم شد. بیا و این رسید را امضا کن.
و بعد می رود و پیاله ای چای می نوشد و سیگاری می کشد و اگر فرصتی شد برای مادرش یا نامزدش نامه ای می نویسد که:
عزیزم دوستت دارم.
این نوشته را برای ثبت در حافظه ی این صفحه می نویسم ، در حالیکه که روزها دارند به سرعت می گذرند ،به سرعت شیوع کرونا
ما در شرایط قرنطینه و بدون تماشای آدم ها ، درخت ها ، گل ها ، خیابان ها و ماشین ها و . . . داریم به استقبال سال نو می رویم.
جهان در تعطیل ترین وضعیت ممکنه قرار دارد، کار و ذرس و دانشگاه تعطیل است . . رفت و آمدها تحت کنترل است . . پروازها کنسل است . .
روزانه چند صد نفر کشته می شوند و چند هزار نفر مبتلا . . .
همین امشب آقای تام هنکس هم خبر داد که همراه همسرش به کووید 19 مبتلا شده است.( اولین مبتلای سینمای هالیوود)
همین امشب خبر آمد که ترامپ همه ی پروازهای اروپا به امریکا را کنسل کرده است.
و اما ما در قرنطینه ی خانگی در حال تماشای همدیگریم.
حوصله ی مان گهگاهی سر می رود اما از تماشای هم خرسندیم . این باور قلبی همه ی مان است.
و بعید می دانم دیگر به این زودی ها فرصتی پیدا شود که یک دل سر همدیگر را تماشا کنیم.
بعید می دانم . .
این فرصت غنیمت است . . با همه ی بدی هایش ، دوستش دارم . . لا اقل سعی ام را می کنم . .
این جرعه جرعه و محتاطانه نوشیدن عشق و امید است در روزگار عجیب قرن بیست و یک . . در جولانگاه توپ و تفنگ و حالا کرونا . .
امید که زنده بمانیم . . همه ی مان . . من و و تو و ما . .
لئو تولستوی در مرگ ایوان ایلیچ به مرگِ آدمی میپردازد. در واقع از ابتدای داستان تا انتهای آن خواننده چون نیک بنگرد، بوی مرگ را در مشام خود حس میتواند کرد. از همان صفحهی نخست با خبرِ مرگ ایوان ایلیچ تا صفحهی انتهایی که اختصاص به مرگِ ایوان ایلیچ دارد، مرگ حضور دارد. مرگ همچون امری که همواره حضور داشته و زین پس نیز حضور خواهد داشت، در تمامی صفحات کتاب خود را نشان میدهد. مرگ ایوان ایلیچ، روایت مقابله با مرگ است. روایت دستوپنجهنرمکردن با روزهایی که آدمی خود میداند که به زودیِ زود میبایست رخت از دنیا بربندد و تمامی داشتههای خویش را جای گذارد. روایت ناخواستهبودنِ مرگ و در عین حال اجبار از برای پذیرفتنِ آن. ایوان ایلیچ، هر اندازه هم که ابتدا تصور مرگ را از خود دور میکند، هر اندازه هم که مرگ را انکار میکند، دستِ آخر مجبور به پذیرفتناش میشود.
لئو تولستوی در مرگ ایوان ایلیچ به مرگِ آدمی میپردازد. در واقع از ابتدای داستان تا انتهای آن خواننده چون نیک بنگرد، بوی مرگ را در مشام خود حس میتواند کرد. از همان صفحهی نخست با خبرِ مرگ ایوان ایلیچ تا صفحهی انتهایی که اختصاص به مرگِ ایوان ایلیچ دارد، مرگ حضور دارد. مرگ همچون امری که همواره حضور داشته و زین پس نیز حضور خواهد داشت، در تمامی صفحات کتاب خود را نشان میدهد. مرگ ایوان ایلیچ، روایت مقابله با مرگ است. روایت دستوپنجهنرمکردن با روزهایی که آدمی خود میداند که به زودیِ زود میبایست رخت از دنیا بربندد و تمامی داشتههای خویش را جای گذارد. روایت ناخواستهبودنِ مرگ و در عین حال اجبار از برای پذیرفتنِ آن. ایوان ایلیچ، هر اندازه هم که ابتدا تصور مرگ را از خود دور میکند، هر اندازه هم که مرگ را انکار میکند، دستِ آخر مجبور به پذیرفتناش میشود. این نوشتار بر خلاصه کتاب مرگ ایوان ایلیچ تمرکز دارد؛ گرچه ادعای نقد کتاب مرگ ایوان ایلیچ را ندارم، اما در این بین اثراتی از نقد و بررسی و تحلیل نیز هست.
خلاصه کتاب مرگ ایوان ایلیچ:
لئو تولستوی داستان را با خبر مرگ ایوان ایلیچ آغاز میکند. برخی همکاران و دوستان او در دادگاه میشنوند که ایوان ایلیچ، این همکار خودپسند و جاهطلب آنها، پس از دستبهگریبانشدن با بیماریای مهلک، جان از کف داده و هستیاش مبدل به نیستی گردیده است. از همین ابتدای داستان لئو تولستوی نشان میدهد که آدمیان آنچنان در اندیشهی مرگ نیستند و حتی پس از شنیدن خبر مرگ دوستِ خود، توجهشان به چیزهای دیگر معطوف است:
تغییر و تبدیلاتی که به احتمال به دنبال این مرگ در دستگاه دادگستری صورت میگرفت ذهن همه را به خود مشغول میداشت. اما علاوه بر این افکار، همان فکر مرگ یک دوست نزدیک در دل دوستانی که این خبر را میشنیدند، طبق معمول، احساس شادی خاصی پدید میآورد. خوشحالی از این خبر که او مرد و من نمردم. [1]
حتی اینانی که به واسطهی مرگ یک دوست ممکن است اندکی در باب مرگ بیاندیشند، مرگ را نه برای خود بل برای دیگری میبینند. گویی تنها دیگران اند که میمیرند و نه خود آنها! جالب است که در طی مراسم نیز برخی دوستانِ ایوان ایلیچ در اندیشهی بازی ورق اند و زنِ ایوان ایلیچ، یعنی پراسکوویا فیودورونا، در فکرِ آن است که به عنوان زنی بیوه بتواند از دولت پولی بگیرد!
ایوان ایلیچ به شغلی تازه با عایدیای بسیار مناسب دست یافت و خود به آراستنِ خانهی جدید همت گمارد و پس از این خانوادهاش نیز به او پیوستند. اما ماجرایِ بدی که برای ایوان ایلیچ رخ میدهد و دستآخر مرگ را از برای او به همراه دارد، در همان هنگامِ آراستنِ خانه رخ میدهد.
آن هنگام که ایوان ایلیچ در حین آراستگی منزل خواهان نشاندادن کاری به یکی از کارگران است، از نردبان بالا میرود تا کارگر را با نحوهی کار آشنا سازد که بدبختانه نردبان سقوط میکند و پهلوی ایوان ایلیچ به دستگیرهی پنجره برخورد پیدا میکند. این برخورد، با آن که در ابتدا بسیار دردناک است، به تدریج از خاطر و ویرِ ایوان ایلیچ میرود اما کمکم اثراتِ آن پیدا میشوند. ایوان ایلیچ بدخلق میشود و به همهچیز گیر میدهد. کمکم طعمِ گسی در دهان خود احساس میکند و روز به روز بیماریاش بر اثرِ ضربهی دستگیرهی پنجره به پهلویاش عیانتر میشود.
بیماری ایوان ایلیچ روز به روز بدتر میشود و به همین سبب او را بر آن میدارد که به نزد پزشک رود. اما این پزشک و آن پزشک کاری از برای او نمیتوانند کنند. آنها حتی به پرسش ایوان ایلیچ پاسخ نمیدهند که آیا بیماری او خطرناک است یا خیر
در اعماق جان یقین داشت که در حال مرگ است، اما نه تنها به این یقین عادت نمیکرد، بلکه این حال را اصلاً نمیفهمید. به هیچ روی نمیتوانست از آن سردرآورد. مثالی را که در کتاب منطق برای قیاس خوانده بود، به این قرار که: «کایوس انسان است، انسان فانی است، پس کایوس فانی است»، در تمام عمر-اش فقط در مورد کایوس درست شمرده و هرگز خود را در دایرهی شمول آن نگذاشته بود. آدمبودنِ کایوس جنبهی کلی داشت و در فانیبودناش هم حرفی نبود. اما او کایوس نبود و آدمبودناش هم جنبهی کلی نداشت. او آدمی خاص بود و همیشه حساباش از عام جدا بوده. … «مگر ممکن است من هم مثل همه بمیرم؟ چنین چیزی خیلی وحشتانگیز میشد.» احساس دل ایوان ایلیچ اینجور بود. با خود میگفت: اگر قرار بود که من هم مانند کایوس مردنی باشم میبایست خودم به این حال آگاه بوده باشم. باید به دلام برات شده باشد. حال آنکه هیچ ندای درونیای به گوشِ دلام نرسیده است. من و همهی دوستانام میبایست فهمیده باشیم که شباهتی به کایوس نداریم. نه، نمیشود…
به سبب بدخلقیِ ایوان ایلیچ، نفرتِ همسر-اش، پراسکوویا فیودورونا، که خود همواره بدخلق و پرخاشجو بود، از ایوان ایلیچ بیشتر میشود، بهگونهای که حتی آرزوی مرگ او را دارد؛ اما چون میداند با مرگ شوهرش دیگر مواجبی نصیباش نمیشود، این آرزو را از ته دل ندارد. گویا تولستوی میخواهد نشان دهد که حتی همسرِ ایوان ایلیچ به هنگام بیماری نیز در اندیشهی سودِ خود است.
در پایان خلاصه کتاب مرگ ایوان ایلیچ به مرگ ایوان ایلیچ میرسیم. به تدریج اوضاع ایوان ایلیچ بدتر میشود. او از خود از دلیل مرگ پرسش میکند لیکن پاسخی نمیشنود. او میبایست بمیرد بی هیچ دلیلی. اما ایوان ایلیچ هنگامی که به گذشته مینگرد، درمییابد که اشتباه زیسته است. او میخواهد گذشته را جبران کند، اما میبیند که فرصتی ندارد. ولیکن در ساعات پایانی عمر-اش، با دیدن پسر-اش، درمییابد که پسر-اش میتواند به جای او درست بزید. ایوان ایلیچ زندهبودنِ پس از مرگ-اش را در چهرهی پسر میبیند و دست آخر، عمر از کف میدهد و زندگی را ترک میگوید. ولی هنگامی که مرگ به نزدیکترین نقطهی ممکن میرسد، دیگر خبری از درد و رنج نیست.
در جایی که خیال می کردم دارم بالا می روم، تو نگو از تپه دارم پایین می آیم. و راستی راستی هم چنین بود. به لحاظ افکار عمومی بالا می رفتم، اما به همان نسبت زندگی از من کناره می گرفت. و حالا دیگر کار از کار گذشته است و چیزی جز مرگ وجود ندارد. نکند راستی راستی کل زندگی ام غلط بوده باشد؟
درباره این سایت